دنیای سایه ها ۲

ღ ....بهترین چیز رسیدن به نگاهی است، که از حادثه عشق تر است.... ღ

دنیای سایه ها ۲

ღ ....بهترین چیز رسیدن به نگاهی است، که از حادثه عشق تر است.... ღ

وبلاگ به علت برخی مشکلات بسته شد! 

 

 

 

http://marze-gomshode.blogfa.com/

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرربار این قفس را بَرشِکَنُ و زیر و زِبَر کن


بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وَز نفسی عرصهٔ این خاک تیره را پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن


نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است

این قفس، چون دلم، تنگ و تار است


شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین


جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن

مرغ بیدل شرح هجران مختصر٬ مختصر کن


  • بند دوم

عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد

ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد


راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد


از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد

دیده تر کن!


جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب

ساغر اغنیا پر می‌ناب، جام ما پر ز خون جگر شد


ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن

ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین


ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین

کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد

برای آنکه عنکبوت را له نکند راهش را کج کرد

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند

تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد!

نشانی

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار 0
اسمان مکثی کرد0
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر ان عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است0
می روی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد0
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟

سهراب سپهری

اهل کاشانم


اهل کاشانم. روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم. قبله ام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده ی من. من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته ی سرو. من نمازم را، پی تکبیرة الاحرام علف می خوانم، پی قد قامت موج. کعبه ام بر لب آب کعبه ام زیر اقاقی هاست. کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر. حجر الاسود من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود. چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم پرده ام بی جان است. خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم. نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک. نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها، پشت دو برف، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی، پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود، مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد. پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند. مرد بقال ازمن پرسید:
چند من خربزه می خواهی ؟ من ازاو پرسیدم:
دل خوش سیری چند ؟


روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم. آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی. ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم. بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم. نام را باز ستانیم از ابر، ازچنار، از پشه، از تابستان. روی پای تر باران به بلندی محبت برویم. در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم. کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم.


کامل این شعر در ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

نامه ای به سهراب

 با توام ای سهراب 

 ای به پاکی چون آب  

یادته گفتی بهم  

تا شقایق زندست زندگی باید کرد؟ 

 نیستی سهراب 

 ببینی که شقایق هم مرد  

دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد 

 یادته گفتی بهم 

اگر اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا 

 که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی  تو  

اومدم آهسته نرم تر از یک پر قو  

خسته از دوری راه  

خسته و چشم براه  

یادته گفتی بهم  

عاشقی یعنی دچار  

فکر کنم شدم دچار  

تو خودت گفتی 

 چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه 

 آره تنها باشه یار غمها باشه 

 یادته میگفتی 

 گاهگاهی قفسی میسازم 

 میفروشم به شما  

تا به آواز شقایق که در آن زندانیست 

 دل تنهاییتان تازه شود  

دیگه حتی اون شقایق که اسیره قفس سهراب 

 ساحر یک نفسه نیست 

 که تازگی بده این دل تنهاییمان 

 پس کجاست اون قفس شقایقت؟ 

 منو با خودت ببر به قایقت 

 راست میگفتی  

کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود 

 آره...کاشکی دلشون شیدا بو 

د من به دنبال یه چیزه بهترینم سهراب 

 تو خودت گفتی بهم 

 بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثهء عشق تر است